هفدهم مهر
خیلی خستهام. باز هفته شروع شد و کار از در و دیوار ریخت توی دامنم. دیروز هرچقدر با نسیم تماس گرفتم، تلفن خونشون جواب نداد. ناچار زنگ زدم به خونمون. مامانم گوشی رو برداشت اولش حرف نزدم اما بعدش فهمید که منم. یه دفعه نمیدونم از کجا یه عطسه اومد و من نتونستم کنترلش کنم و از اونجایی که هیچکس مثل من زلزلهوار عطسه نمیکنه منو شناخت و شروع کرد به نفرین کردن که الهی بگم دچار درد غربت بشن اون پدر و دختر که تو رو از ماگرفتن وکلی حرفهای بیربط دیگه زد آخرش هم گفت شیرم رو حلالت نمیکنم که اینقدر غریب پرستی و خانوادهات رو فراموش کردی.گوشی رو گذاشتم چون همیشه نفریناش اینجوری تموم میشه. و اگر اتفاق خاصی میافتاد توی جملههاش مشخص بود. پس اتفاقی نیفتاده و حالشون خوبه. در ضمن مامانم هیچوقت یادش نمیمونه که به من شیری نداده که بخواد حرومش کنه. وقتی که من به دنیا اتومدم اون مرض شد و دکتر بهش گفت که نباید به بچه شیر بدی. نمیدونم شیر کدوم الاغی رو خشک کرده بودند و به من داده بودن که من اینجوری از آب در اومدم.
بیچاره آقای صبوری و فرناز. شاید اگر فرناز منو با خودش اینجا نمیآورد من تا حالا خودکشی کرده بودم یا راهی تیمارستان شده بودم. طرز فکر آدمها رو هیچوقت نمیشه عوض کرد.
همیشه بابام میگفت روبیک هم شد اسم. آخه مسلمون اسم ارمنی روی بچهاش میگذاره. اما کی بود که بهش بفهمونه آخه اسم که مهم نیست اون چیزی که مهمه شخصیت و معرفتشه. این روزها روبیک زیاد به یادم میاد. انگار حضورش همه جا با منه. مدام عهدم رو توی ذهنم تکرار میکنم. هیچکس رو به خونه قلبم راه نمیدم. شاید هم به خاطر اینه که باز پائیز اومده و یکی دو ماه دیگه تولد عشقمه. عشقی که جوونهاش کویر قلبم رو بهار کرد. حالا اون بهار کجاست؟ حالا توی قلب من یه زمستون بی پایانه!
از همه جا بریدم و گوشه عزلت نشستم با خاطرههام خوشم، باهاشون میخندم و گریه میکنم. کمکم خستگی جسمیام داره وارد قلب و روحم میشه.
دیگه نمی تونم خودکار رو لای انگشتهام نگه دارم.
کلمات کلیدی: تا فردا، داستان عشقی، داستان بلند